تکراري مي شود
تکراري مي شود
وقتي از پنجره مي نويسم
بويِ تندِ سيگار
و عطرِ تو مي پيچد در مغزِ من
کلافه ام مي کند
عقربه ها چقدر کُند مي گذرند
و هنوز دارد نم نم باران مي بارد
مادر بزرگم مي گفت :
آفتاب و باران
از زاد و وَلدِ گرگها حکايت دارد
هر روز گرگها مي زايند
و هر روز باران به آفتاب لبخند مي زند
سپورِ شهرداري آخرين فيلترِ خاموشِ سيگار را هم جارو کرد
راستي چه فکري توي سرش هست ؟
شايد دارد به من فحش مي دهد
شايد هم
دلش به حالِ ريه هاي من مي سوزد
کم کم دارد سرد مي شود
اين روزها
بيشتر از هميشه دلم مي خواهد عاشق ِ تو باشم
تو که مي آيي توي نظرم
حس مي کنم
که چقدر دلم برايت تنگ است
از گلايه ها خسته ام
دوست دارم با هم چاي بنوشيم
و تو بخندي
پُشتِ اين پنجره
که آن وَرش
دارند گرگها زاد و وَلد مي کنند...
نظرات شما عزیزان: